کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان
اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر ....
پرستویی که مقصد را در کوچ میابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد ....
پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود وطن پرستو بهار است ...
اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند...
مهاجر مقصد را در پرواز می بیند...
پس دل نمی بندد...
به قول شهیدمطهری:
مرد آنست که بتوانداز آنچه به او چسبیده است جداشود وهجرت کند.
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
۱۶ خرداد ۹۲ ، ۰۵:۱۷

خاطراتی از سیره امام خمینی

انقلاب اسلامی ایران یکی از بزرگ‌ترین و مهم‌ترین انقلاب‌های چند سده اخیر است، انقلابی که از جهات گوناگون تعجب و شگفتی ناظران را در پی داشته است. برای شناخت این انقلاب باید معمار آن را شناخت و برای شناخت معمار آن هم نیازی به زیاده‌گویی نیست، ذکر نمونه‌هایی از سبک زندگی او کفایت می‌کند برای این که بفهمیم این رهبر سیاسی با تمام رهبران سیاسی دنیا چه فرق‌هایی دارد.


هر کاری دوست داری انجام بده فقط گناه نکن


* همسر امام: امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمی‌کردند. اوایل زندگی‌مان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول به من گفتند: من کاری به کار تو ندارم. به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش اما آنچه از تو می‌خواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی. (1)


* امام(ره) همیشه احترام مرا داشتند. هیچ وقت با تندی صحبت نمی‌کردند. اگر لباس و حتی چای می‌خواستند، می‌گفتند: ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟ گاهی اوقات هم خودشان چای می‌ریختند. در اوج عصبانیت، هرگز بی ‌احترامی و اسائه ادب نمی‌کردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف می‌کردند. تا من نمی‌آمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمی‌کردند. به بچه‌ها هم می‌گفتند صبر کنید تا خانم بیاید. ولی این طور نبود که بگویم زندگی مرا با رفاه اداره می‌کردند.


طلبه بودند و نمی‌خواستند دست، پیش این و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمی‌خواست. دلشان می‌خواست با همان بودجه کمی که داشتند، زندگی کنند، ولی احترام مرا نگه می‌داشتند و حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من می‌گفتند: جارو نکن.اگر می‌خواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، می‌آمدند و می‌گفتند: بلند شو، تو نباید بشویی. من پشت سر ایشان اتاق را جارو می‌کردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچه‌ها را می‌شستم.


یک سال که به امامزاده قاسم رفته بودیم، کسی که همیشه در منزلمان کار می‌کرد با ما نبود. بچه‌ها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند. وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرف‌ها را بشویم. ایشان همین که دیدند من دارم ظرف‌ها را می‌شویم، به فریده، یکی از دخترها که در منزل ما بود، گفتند: فریده! بدو. خانم دارد ظرف می‌شوید. (2)

 


اعتماد ویژه امام به همسرشان


* حاج احمد خمینی: اطمینان حضرت امام به مادرمان مثال زدنی است که نمونه‌ای از آن را در همان سال‌های تبعید شاهد بودیم. هنگام تبعید امام به ترکیه، حضرت امام مهر خودشان را که حساس‌ترین و مهم‌ترین چیزها برای یک روحانی است به مادر عزیزمان سپردند و ایشان بدون آن که به ما حرفی در این مورد بزنند از آن نگهداری کردند تا وقتی که امام از ترکیه به نجف مشرف شدند و از نجف پیغام کتبی فرستادند که مهر را به وسیله یکی از افرادی که در پیغام نامش را ذکر کرده بودند به نجف بفرستند و تازه آن هنگام بود که متوجه شدیم حضرت امام چنین امانت سنگینی را به همسرشان سپرد‌ه‌اند. (3)


وقتی علی، امام را حمام می‌کرد


* خانم طباطبائی - همسر حاج سید احمد آقا - درباره رفتار امام با بچه‌ها و بازی امام با نوه‌اش علی چنین می‌گوید: علی کوچک بود، گاهی کارهایی می‌کرد که اصلا مناسب نبود، حتی ممکن بود برای آقا ایجاد ناراحتی کند، ولی آقا با کمال خوشحالی و خنده می‌گفتند: مساله‌ای نیست، بچه را آزاد بگذارید چون آقای تمام شبانه روز را در خانه بودند و علی هم در کنار ایشان بود لذا آقا با علی مانوس بودند و علی هم به آقا انس گرفته بود.


یک بار من پیش آقا رفتم و دیدم علی در کنار ایشان نشسته است و از آقای تقاضای ساعتشان را دارد، ایشان فرمودند: «پدرجان! آخر ساعت زنجیرش می‌خورد به چشمت و اذیت می‌شوی». علی گفت: خوب عینکتان را بدهید. ایشان فرمودند: عینکم نیز همینطور، به چشمانت می‌زنی چشمانت اذیت می‌شود، چشم تو حالا ظریف است، گل است. علی اصرار کرد که آقا، عینک را بدهید ایشان فرمودند: نه دسته‌اش را می‌شکنی و من دیگر عینک ندارم، نمی‌شود بچه به این چیزها دست بزند.

 


چند دقیقه‌ای گذشت و علی در خانه چرخی زد و مجددا آمد و گفت: آقا! امام فرمودند: «جانم» علی گفت: آقا! بیا تو بچه شو و من آقا می‌شوم. امام فرمودند: خیلی خوب، باشد. علی گفت: پس پا شو از این جا، بچه که جای آقا نمی‌نشیند. امام بلند شدند و خودشان را کنار کشیدند و علی گفتند: پس عینک را بده، ساعت را بده بچه که به عینک و ساعت دست نمی‌زند!!


آقا فرمودند: بیا، من به تو چه بگویم؟ راهش را درست کردی و عینک و ساعت را گرفتی. گاهی علی به آقا می‌گفت: شما بنشینید من شما را حمام کنم. آنوقت ایشان می‌نشستند و علی سر و صورت ایشان را می‌شستند، علی دستش را به دیوار می‌کشید که مثلاً صابون است بعد به سر و صورت آقا می‌مالید. من به علی می‌گفتم: با این کار آقا را اذیت می‌کنی و آقا فرمودند: نه اذیت نمی‌کند بگذارید کارش را بکند. (4)


هدیه‌ای که امام به دختر یک شهید داد


* یک روز از کشور ایتالیا یک نامه و یک بسته برای امام رسید. در آن بسته یک گردنبند بود. صاحب نامه، نوشته بود من مسلمان نیستم ولی شما را خیلی دوست دارم و این گردنبند را هم به شما هدیه می‌دهم تا هر جوری که دلتان می‌خواهد از آن استفاده کنید. چند روز گذشت یک روز صبح، امام صدای گریه یک بچه را شنیدند. گفتند: بروید ببنید این بچه کیست و چرا گریه می‌کند.


برای امام خبر آوردند که او دختر کوچک یک شهید است که با مادرش آمده و می‌خواهد شما را ببیند. امام گفتند: او را زود بیاورید اینجا. وقتی دختر کوچولو را آوردند، هنوز داشت گریه می‌کرد. امام او را بغل گرفتند و روی زانوهای خود نشاندند. بعد او را بوسیدند و در گوشش چیزهایی گفتند. دختر کوچولو کم کم گریه را فراموش کرد و خندید، امام هم با او خندید. بعد امام بلند شدند و آن گردنبند را آوردند و به گردن او انداختند و به او گفتند: «حالا برو پیش مامانت.» بچه هم با خوشحالی امام را بوسید و رفت. (5)

 


بچه‌ای که امام را مجبور کرد مانند مردم شعار دهد


* خانم فاطمه طباطبایی: یک روز که همه دور هم در اتاق جمع بودیم علی گفت: من می‌شوم امام، مادر هم سخنرانی کند، آقا هم بشوند مردم. علی از من خواست که سخنرانی کنم، من کمی صبحت کردم و بعد به آقا اشاره کرد که شعار بده. آقا هم همان طور که نشسته بودند، شعار دادند. علی گفت: نه، نه، باید بلند بشی. مردم که نشسته شعار نمی‌دهند. بعد آقا بلند شدند و شعار دادند. (6)


امام دیگران را برای نماز صبح بیدار نمی‌کردند


* خانم زهرا مصطفوی (دختر امام): امام اصلاً برنامه‌شان بر بیدار کردن صبح نبود، یعنی ما اگر خدمت ایشان بخوابیم، چه نماز شب و چه نماز صبح را چنان آرام می‌خوانند که ما اصلاً بیدار نشویم. هیچ وقت امام برای نماز کسی را بیدار نمی‌کنند، مگر کسی بسپارد. ما مکرر می‌سپردیم به ایشان که ما را بیدار کنید و ما را بیدار می‌کردند. چون خانواده شوهر من برنامه‌شان این بود که صبح بچه‌ها را بیدار کنند؛ به همین جهت همسرم از وقتی دختر من مکلّف شد، صبح‌ها بیدارش می‌کرد.


من عادت نداشتم به این کار و معتقد بودم که این کار درست نیست. اما ایشان معتقد بود که بچه باید عادت کند به بیدار شدن برای نماز صبح. تا زمانی که برنامه بر این شد که برویم نجف ـ آن موقع امام در نجف بودند ـ . ما وقتی رفتیم نجف، به ایشان گفتم: بروجردی لیلا را بیدار می‌کند.امام فرمودند: «از قول من به ایشان بگو خواب را بر بچه تلخ نکن». این کلام تأثیر عمیقی بر روح من و دخترم به جای گذاشت، به حدی که بعد از آن دخترم سفارش می‌کرد که برای ادای نماز صبح، به موقع بیدارش کنم. (7)


ترک محل مصاحبه با خبرنگاران برای اقامه نماز


* روز اولی بود که شاه رفته بود، امام در نوفل لوشاتو فرانسه اقامت داشتند. نزدیک به سیصد الی چهارصد خبرنگار خارجی از کشورهای مختلف، اطراف منزل امام جمع شده بودند. تختی گذاشتند و امام روی آن ایستادند تا به سؤالات خبرنگاران پاسخ دهند. تمام دوربین‌ها کار می‌کردند. هنوز دو سه سؤال بیشتر از امام نشده بود که صدای اذان ظهر شنیده شد. امام بلافاصله جمع خبرنگاران راترک کردند و فرمودند:«وقت فضیلت نماز ظهر می‌گذرد». تمام حاضرین از این که امام محل را ترک کردند، متعجب شدند. کسی از امام خواهش کرد: «چند دقیقه ای صبر کنید تا چند سؤال دیگر هم بشود و بعد برای اقامة نماز بروید». امام با قاطعیت فرمودند: «به هیچ وجه نمی‌شود» و برای خواندن نماز رفتند. (8)

 


* امام خمینی در یکی از روزهای آخر عمر خود می‌خواستند بخوابند، به من گفتند اگر خوابیدم اول وقت نماز بیدارم کن. گفتم: چشم. اول وقت نماز شد و امام خوابیده بودند و حیفم آمد که او را صدا بزنم، زیرا عمل جراحی کرده و سرم به دست او وصل بود. گفتم ایشان را صدا نمی‌زنم. چند دقیقه از اذان گذشت که امام چشم‌های خود را باز کردند و گفتند: وقت نماز شده است؟ گفتم: بله. فرمودند: چرا صدایم نزدی؟ گفتم: ده دقیقه بیشتر نگذشته است. فرمودند: مگر به شما نگفتم؟ سپس فرزندشان را صدا زدند که: احمد بیا! و فرمودند: ناراحتم! از اول عمرم تا به حال نمازم را اول وقت خوانده‌ام، چرا الان که پایم لب گور است ده دقیقه به تاخیر افتاد؟ (9)


* حجه‌الاسلام حسن رحیمیان: یک بار یک نفر تعدادی از قرآن‌های کوچک که فقط محتوی چند عدد از سوره‌های قرآن است آورده بود که امام امضا کنند و برای رزمندگان جبهه هدیه ببرد. چون تعداد زیاد بود گفتیم که این کار وقت امام را می‌گیرد. آن شخص اکتفا کرد که قرآن‌ها به دست امام برسد و به اصطلاح او به دست امام متبرک شود! ما هم قبول کردیم و قرآن‌ها را که در یک پاکت بزرگ بود خدمت امام بردیم.


در آخر کار که می‌خواستیم از خدمت امام برگردیم یکی از آقایان پاکت محتوی قرآن‌ها را برداشت و به طرف دست حضرت امام برد. معظم له به گمان آن که طبق معمول که گاهی نبات و امثال آن را برای تبرک می‌بردیم دستشان را جلو آوردند و وقتی چشمشان به داخل پاکت افتاد فرمودند: چیه؟ به عرض رسید اینها قرآن‌هایی است که شامل چند سوره است. خواسته‌اند که برای جبهه تبرک شود. امام که همیشه حرکاتش کاملا آرام و معتدل است ناگهان به طور بی سابقه و مضطربانه دستشان را عقب کشیدند و با لحنی تند گفتند: من قرآن را تبرک کنم؟ این چه کارهایی است می‌کنید؟! (10)

 


قرآن را روی زمین نگذارید


* حجه‌الاسلام حسن رحیمیان: گاهی به دلایلی قرآن‌هایی را در کیف دستی در محضر امام می‌بردیم. در دفعات اولیه اتفاق افتاد که بدون توجه، قرآن را نیز همراه با چیزهای دیگر از کیف بیرون آورده روی زمین می‌گذاشتیم و امام که مراقب بودند فرمودند: قرآن را روی زمین نگذارید و بلافاصله دستشان را جلو آورده، آن را گرفتند و روی میزی که در کنارشان هست گذاشتند. بعد ما متوجه شدیم که چون خود حضرت امام روی کاناپه نشسته‌اند نمی‌خواهند قرآن روی زمین بماند و در نتیجه قرآن پایین‌تر از جایی که نشسته‌اند قرار گیرد. (11)


انتخاب بهترین عطرها


* امام نمونه کامل ساده‌زیستی، قناعت و صرفه‌جویی در استفاده از امکانات زندگی بودند؛ ولی همیشه فضای محیط زندگی، اتاق کار و محل عبادت و خواب وی، از بوی دل انگیز عطرهای بسیار خوشبو، آکنده بود و در زمینه نظافت و پاکیزگی و استفاده از بهترین عطرها، در حد کمال مقید بود. وقتی دوستان امام از دور و نزدیک، انواع عطرهای داخلی و خارجی را به محضر وی اهدا می‌کردند، امام تنها در این زمینه بود که با ذوق سرشار و زیباپسند خود، بهترین‌ها را انتخاب می‌کرد. (12)


گران‌ترین امضای بازار بورس


* سید رحیم میریان: بریده یکی از جراید آمریکا را برای امام فرستاده بودند که در آن گزارش شده بود که امضای ایشان، به عنوان گرانترین امضاء در یکی از بازارهای بورس به فروش رسیده است. این مطلب که به عرض امام رسید هیچ اعتنایی نکردند. (13)


هر کس باید کار خودش را انجام بدهد


* امام مقید بودند که کارهای شخصی خود را شخصا انجام دهند و در این رابطه حتی به نزدیکترین افراد منزل خود نیز دستور نمی‌داد. چای و صبحانه خود را، شخصا از آشپزخانه می‌آوردند و سر سفره، غذا و وسائل مورد احتیاج خود را از دیگران نمی‌خواستند. فرزند بزرگ امام می‌گوید: من اولین اولاد بودم و امام خیلی به من علاقه داشتند و فوق العاده احترام به من می‌گذاشتند، توی اتاق ایشان که می‌رفتم می‌نشستم اگر مثلا آب می‌خواستند یک دارویی می‌خواستند به من نمی‌گفتند. یک وقت می‌دیدم آقا بلند شدند و می‌رفتند لیوان آب یا دارویشان را می‌آوردند من ناراحت می‌شدم و می‌گفتم آقا به من کار بگوئید. (14)

 


* روزی با تعدادی از دوستان که بعضی با همسرانشان بودند به خدمت امام رفتیم. منظره جالبی دیدیم و آن اینکه امام مشغول جاروکردن اتاق خود بودند. همسر یکی از دوستان جلو رفت و گفت اجازه بدهید تا اتاق را من جارو کنم. ایشان فرمودند: هرکس موظف است محل کار خود را خودش تمیز کند. (15)





پی‌نوشت‌ها:

1. پا به پای آفتاب / جلد 1 / به گردآوری و تدوین امیر رضا ستوده
2. http://www.islamenab.ir
3. کتاب دلیل آفتاب / موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی / ص 173
4. http://www.aviny.com
5.
http://www.aviny.com
6.
http://www.hawzah.net
7.
http://www.hawzah.net

8. http://www.sarveabarkouh.ir
9. کتاب سیمای امام خمینی / محمدرضا اکبری / انتشارات پیام عترت / ص 54.
10. کتاب سرگذشت‌های ویژه از زندگی امام خمینی / گردآوری و تنظیم از رضا شعرباف / انتشارات پیام آزادی / ص 68.
11. همان، ص 69.
12. برداشت‌هایی از سیره امام خمینی / ج 2 / ص 163.
13. http://www.hawzah.net
14. http://www.aftabir.com
15. http://www.aftabir.com



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۳/۱۶
مهاجر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی