اتفاق ازدواج
گاهی آنقدر درگیر درس وکار و اتفاقات روزمره ام شده بودم درگیر زندگی که نمیدانستم نیاز به یک نفری هست تا جلویم را بگیرد فکر میکردم همین طور خواهم ماند یک دفعه حس کردم که ؛
نیاز دارم کسی هم قدم های مسیرم باشد مثل من فکر کند مثل من نگاه کند به تمامی آنچه که چشمانم میبیند.
نیاز به محبت به چشمانی پر از امید کسی که در تمام لحظات زندگی کنارم باشد تا نوری باشد که راه بندگی را نشانم دهد و مرا نزدیک تر کند به آ نچه که درونم خواهان اوست.
کسی که از جنس من نیست کسی که برای خودش یک نفر دیگری است و گاه میترسم از این که یکی نشویم ولی ناگریز باید می پذیرفتم که دیگر نمیتوانم تنهایی به زیبایی ها برسم پس غرورم را کنار گذاشتم و کسی دیگر را در دلخوشی هایم دل مشغولی هاو دغدغه هایم شریک و دروجودم درگیر کردم...
تلاطمی سرشار از آرامش تمام وجودم را گرفته تمام تلاش را کردم تا ریسک نکنم چشمانم را باز کردم تا بهترین شریکم را انتخاب کنم ولی باز نگرانی ...
دوست داشتم یک ندایی از خوشبختی را کسی در گوشم زمزمه کند یک پیغام یک نشان تا دلم را مطمئن کند چشمانم را بستم تا به یک ارامش پس از طوفان برسم...
باید بپذیریم که هیچ کس از سرنوشت خود خبری ندارد پس تمامی زندگیمان را میسپاریم به دستان پر محبت الهی واعتماد میکنم بر خدایمان که همیشه درکنارمان هست.
جدا شدن از تنهایی دل کندن از خودم وابسته شدن به دیگری که شاید تا الان هم برایم خیلی غریبه است، کاری دشوار و شیرین است برای من !