حلقۀ نا مزدی
او را می شتاختم. از بسیجی های فعالی بود که قدم به قدم یک زن جوان جلو می آمد .
غافلگیر شدم . با ماشین جهاد برای جمع آوری کمک های مردمی برای جبهه ها، به آنجا رفته بودیم .سخت مشغول کار بودیم که آن دو نزدیک شدند. سرم را به علامت دوستی تکان دادم . احوال پرسی کردیم . لبخندش هنوز در خاطرم مانده، گفت : "همسرمه ،تازه ازدواج کرده ایم."
بهشان تبریک گفتم .
دستش را به طرفم دراز کرد با تعجب نگاهش کردم گفتم شاید می خواهد دستم را بگیرد ،اما نه !...
چیزی در دستم گذاشت . انگشترش بود. همسرش نیز ...
مبهوت مانده بودم . با تردید گفتم : " نکنه حلقه نامزدی تان است ؟" با شوق و حال خاصی همصدا گفتند : بله ...
نگاه عمیق و آغشته به احساسشان لحظه ای به هم وبعد هم به حلقه ها گره خورد و ...
دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.
تمام دارایی باارزششان بود که...
راوی : شهید ماشاءالله شیخی