ما تو را نمی کشیم!
حین یکی از درگیری هایی که با افراد ضدانقلاب داشتیم،یکی از اعضای گروه ها را اسیر گرفتیم. او را بردیم پیش حسین قجه ای تا تکلیف اش را معین کند.حسین خیلی راحت نشست روبرویش و گفت:« اگر من به دست تو اسیر می شدم،با من چه می کردی؟»
آن شخص با گستاخی گفت:« می بردم تحویل فرماندهی می دادم و بیست هزار تومان جایزه می گرفتم.»
حسین خندید و گفت:« فرمانده تان با من چه می کرد؟»
جواب داد:« تو را می کشت»
حسین برخاست و خیلی جدی گفت:« فکر می کنی ما با تو چه می کنیم؟»
مرد نگاهی به ما انداخت و گفت:« حتماً مرا می کشید یا شاید به زندان می اندازید.»
حسین خنده ای زیبا کرد. دستور داد مقداری آذوقه به او بدهند و بعد گفت:« ولی من تو را آزاد می کنم.»
مرد هم گونی پر از مواد غذایی را به دوش گرفت و از مقر خارج شد. ما خیلی ناراحت شدیم و به این کار حسین اعتراض کردیم و گفتیم ما او را در حال تیراندازی گرفته ایم.
حسین گفت:« این ها را که می بینید، از روی نداری و فقر می جنگند. من این کار را کردم تا شاید به آغوش اسلام بازگردد.»
فردای آن روز، مرد را با بیست نفر از افراد ضدانقلاب دیدیم که با اسلحه خود را به سپاه دزلی تسلیم کردند.