کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان
اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر ....
پرستویی که مقصد را در کوچ میابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد ....
پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود وطن پرستو بهار است ...
اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند...
مهاجر مقصد را در پرواز می بیند...
پس دل نمی بندد...
به قول شهیدمطهری:
مرد آنست که بتوانداز آنچه به او چسبیده است جداشود وهجرت کند.
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

روزی جمعی از دوستان در محضر شهید محراب آیت الله دستغیب بودند. سخن از امام زمان (عج) به میان آمد. یکی پرسید: آقا! ما شنیده ایم وقتی که اصحاب آن حضرت به تعداد سیصد و سیزده نفر آماده شوند، امام زمان (عج) ظهور می کند. آیا تاکنون در شرایط فعلی، چنین افرادی هنوز آماده نیستند؟! شهید محراب، خنده ای کرد و فرمود: حدود چهل و پنج سال پیش، در نجف اشرف بین علما همین مسئله مطرح شد. عده ای گفتند؛ چگونه در میان سه هزار نفر، یار امام زمان (عج) پیدا نمی شود؟!
برای دریافت پاسخ این سوال، قرار گذاشتند فردی را که دارای مراحل عالی در ایمان و عمل است، انتخاب کنند. بهترین آنان را برگزیدند تا با آقا امام زمان (عج) ملاقات کرده و در این مورد صحبت نماید و پاسخ سوال فوق را دریافت کند.
فرد انتخاب شده به مسجد رفت و در آنجا اعتکاف کرد و مشغول عبادت و راز و نیاز و نماز و توسل و دعای ندبه شد.
پس از چند روز، سحر که در گوشه مسجد خوابیده بود، در خواب دید وارد شهری شده که در آن، جمعیت بسیار بیرون آمده اند و همه به استقبال او آمده بودند. او را به سر و دست گرفتند و با استقبال بی نظیر و سلام و صلوات ، وارد شهر کردند و مردم در حالی که اظهار شادی می کردند، به آن فرد انتخاب شده گفتند: شاه ما مرده تو از امروز به بعد شاه هستی.
او را به قصر بردند و لباس شاهانه بر تنش پوشاندند. سفره پهن کردند و غذای رنگارنگ در آن چیدند. جناب شیخ هم، درست و حسابی از آن غذاها خورد.
ملکه را آوردند. او و شاه وارد حجله شدند.
مدتی نگذشت که صدای در شنیده شد. شیخ دم در آمد و پرسید: کیست در می زند؟ گفتند: آقا امام زمان (عج) ظهور کرده و فرمود؛ به شما پیغام دهیم که بیایید.
او قدری سرش را خاراند و گفت: اقا امام زمان هم وقت پیدا کرده؟! بگویید بگذارید صبح شود.
با فاصله کم، بار دیگر در را زدند و پیغام امام زمان (عج) را رساندند. او گفت: نمی آیم. در همین هنگام از خواب بیدار شد. دید که در گوشه مسجد آلوده شده و از طرفی آفتاب زده و نمازش قضا گشته است. دو دستش را بر سر کوبید و گفت» خاک بر سرم! هم در امتحان رفوزه شدم و هم نمازم قضا شد.

منبع: «داستان و حکایت های مسجد»، غلامرضا نیشابوری، داستان 103

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۲۹
مهاجر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی