گاهی چند بیت شعر، جای ساعتها سخنرانی و بحث و تبادل نظر و نقد را پر میکند.
حرفها دارد بعضی شعرها.
حرفهایی که هیچوقت کهنه نمیشود و گاهی با حوادث روزمره دور و برمان همخوانی عجیبی پیدا میکند.
شعری از اشعار "محمد کاظم کاظمی" از آن دسته شعرهایی است که دلم را بدجوری با خود همراه میکند. چرایش بماند برای خودم.
شما هم بخوانید و لذتش را ببرید.
مریز آبروی سرازیر ما را
به ما بازده نان و انجیر ما را
خدایا اگر دستبند تجمّل
نمیبست دست کمانگیر ما را
کسی تا قیامت نمیکرد پیدا
از آن گوشه کهکشان تیر ما را
ولی خسته بودیم و یاران همدل
به نانی گرفتند شمشیر ما را
ولی خسته بودیم و میبرد توفان
تمام شکوه اساطیر ما را
طلا را که مس کرد، دیگر ندانم
چه خاصیتی بود اکسیر ما را