آقای بروجردی، مرجع تقلید شیعیان جهان، قلم از بَرِ کاغذ برداشت، سر
بلند کرد، طلبه جوانی را نامید و گفت: لطفا همالان بروید، حاج آقا
روحالله خمینی را بیابید و بگویید که محبت کنند، فیالفور، تشریف بیاورند
اینجا، پیش بنده. با ایشان عرضی دارم.
.....
- سلام علیکم!
- السلام علیک حاج آقا! بفرمایید ... بفرمایید ... اینجا کنار بنده بنشینید...
- در خدمتم حاج آقا!
- بله ... ساعتی پیش، پیامی از جانب شاه آوردند دال بر اینکه ایشان مایل هستند بنده را ببیند و در مواردی فقهی و شرعی با بنده مشورت کند و شما میدانید که من تاب این طور دیدارها را ندارم و بیمارم و از پس فشارهایی که وارد میآوردند بر نمیآیم و در عین حال نمیخواهم باز در موقعیتی نامناسب قرار بگیرم و احترام دین را به خطر بیندازم و اسباب گله دوستان و آقایان محترم را فراهم بیاورم.
- الحمدلله ... الحمدلله ... امر بفرمایید که بنده چه باید بکنم.
- خجلم، اما میخواهم از شما درخواست کنم به جای بنده و به نیابت به دیدن شاه بروید. مانعی ندارد؟ البته مکتوبی هم همراهتان ارسال میدارم.
....