کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان
اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر ....
پرستویی که مقصد را در کوچ میابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد ....
پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود وطن پرستو بهار است ...
اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند...
مهاجر مقصد را در پرواز می بیند...
پس دل نمی بندد...
به قول شهیدمطهری:
مرد آنست که بتوانداز آنچه به او چسبیده است جداشود وهجرت کند.
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

بصیرت یعنی اینکه بدانیم شمری که سر امام حسین(ع) را برید،
همان جانباز جنگ صفین بود که تا مرز شهادت پیش رفت.

امام خامنه ای(ادامه ظله)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۱ ، ۰۸:۴۱
مهاجر

فرزندان انقلابى‌ام،
اى کسانى که لحظه‌اى حاضر نیستید از غرور مقدستان دست بردارید،
مى‌دانم که به شما سخت مى‌گذرد،
ولى مگر به پدر پیر شما سخت نمى‌گذرد؟
مى‌دانم که شهادت شیرین‌تر از عسل در پیش شماست،
مگر براى این خادمتان این‌گونه نیست؟
ولى تحمل کنید که خدا با صابران است.
بغض و کینه انقلابى‌تان را در سینه‌ها نگه دارید،
با غضب و خشم بر دشمنانتان بنگرید و بدانید که پیروزى از آن شماست.

 

بخشی از پیام امام خمینی(ره) به مناسبت پذیرش قطعنامه ۵۹۸

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۱ ، ۰۸:۴۰
مهاجر

تقدیر حقیقی جهان در کف مردانی است که پروای نام ندارند.
آنان از گمنامی خویش کهفی ساخته‌اند و در آن پناه گرفته‌اند.
کهفی که آنان را از تطاول دهر مصون خواهد داشت.
اصحاب کهف خود را از تعلقات رهانده‌اند و این‌چنین، ننگ تعلقات نیز دامان آنان را رها کرده است.
مردان حق اهل شهرت نیستند.

 

شهید سید مرتضی آوینی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۱ ، ۰۸:۳۷
مهاجر

امروز یکی از دوستان سی چهل ساله‌ام را بعد از مدت‌ها دیدم. بعد از کمی صحبت گفت: اقدام نکردی؟ گفتم برا چی؟ گفت: معمولاً در این سنین برای چی اقدام می‌کنن؟

بالاخره دوزاری‌ام افتاد که منظورش ازدواج است!

گفتم: حالا تا ۳۵ سال وقت هست ;)

گفت: مرد حسابی! تا اون موقع که عقلت کامل می‌شه و دیگه ازدواج نمی‌کنی که!!! http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_acc%20(11).gif

اول فکر کردم شوخی می‌کند، اما کمی که توضیح داد، دیدم واقعاً جدی می‌گوید!

می‌گفت: خدا وکیلی! من اگر الان و در این سن می‌خواستم ازدواج کنم، بلا نسبت غلط می‌کردم!!

می‌گفت: ازدواج با هیچ عقل سالمی جور در نمی‌آید!!

گفتم: والا به قول شما، من همین الان هم هر چی فکر می‌کنم می‌بینم ازدواج کنم که چی بشه!؟ مگه بیکارم!؟

گفت: راست می‌گی! حواسم نبود که شما همین الان هم عقلتون کامله! :)

 

اما جدا از تمام این شوخی‌ها، به صحبت‌های رد و بدل شده بین ما دقت و فکر کنید! حقیقتاً یکی از نکات فراموش شده در مورد ازدواج در سنین بالا همین است! حقیقتاً ازدواج، عشق می‌خواهد. هر کجا هم که عقل وارد شود، عشق خارج می‌شود. انسان هم که هر چه بزرگ‌تر می‌شود، عاقل‌تر می‌شود و می‌توان گفت از عشقش کمتر می‌شود.

من افرادی را می‌شناسم که وقتی از سن ۳۰ سال گذشته‌اند، دیگر هیچ رغبتی برای ازدواج نداشته‌اند… یعنی انسان اگر تا ۳۰ سال دوام بیاورد، دیگر خیلی سخت است که عقل اجازه دهد که برود به سمت ازدواج!

نکته جالبی بود که باعث شد نظرم در مورد ازدواج تا حدودی عوض شود! به نظرم باید هر چه سریع‌تر تا فعلاً عقل کامل‌تر از این نشده ازدواج کنیم!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۱ ، ۰۸:۳۶
مهاجر

شهید حمید باکری

قبل از شرح داستان آشنایی حمید و همسرش بهتر می دانم مطلبی عرض کنم، داستان زندگی حمید برای افرادی که در زندگی کمی اختلاف نظر و عقیده دارند بسیار پندآموز است، به نظر بنده خیلی ها ازدواجشان همراه ریسک است؛ حمید که تازه از آلمان برگشته به کوچه ای که خانه شان را احاطه کرده وارد می شود و در کمال ناباوری عروس آینده زندگیش که در آن زمان هم محلیشان است را می بیند، فضا فضای قبل از انقلاب است، دختر ناگهان با صدای بلند از برگشتن حمید ابراز خوشحالی می کند؛ حمید هم که خیلی پسر نجیب و سر به زیری است متعجب از حرکت دختر به سمت خانه شان حرکت می کند.


چند ماه بعد حمید به عروس آینده اش زنگ می زند. آخر او دوست خواهرهایش است و از او درخواست می کند که به خانه آنها برود، عروس آینده حمید تازه متحول شده و در فضای جریانات انقلاب قرار گرفته، ولی بیشتر جو روشنفکری دارد. به خانه داماد آینده می رود و حمید هم بی مقدمه می رود سر اصل مطلب و از او خواستگاری می کند.


عروس هم که خیلی مسئله را جدی نگرفته زیر لب می خندد و اجازه خروج می گیرد، اما نمی داند که سرنوشت آنان را برای هم قرار داده، بعد از صحبت ها و گفت و گوها بالاخره رضایت می دهد.


حمید به خانه عروس رفته و در اتاقش عکس چه گوارا را کنار عکس شریعتی می بیند از او می پرسد، عکس شریعتی زده ای درست، برای چه چه گوارا را کنارش گذاشتی؟


عروس هم استدلال هایی می آورد که حمید زیاد پافشاری نمی کند، اما حرف جالبی می زند. او می گوید: اگر من هم بخواهم عکس تمامی افراد مورد علاقه ام را به دیوار بزنم که خانه می شود نمایشگاه.


بعد به او می گوید: هر کس که وارد اتاق تو می شود به استدلال های تو گوش نمی کند، بلکه وقتی عکس را می بیند قضاوت می کند، پس زمینه قضاوت غلط برای دیگران ایجاد نکن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۲:۰۰
مهاجر

صدر گفته بود:
شما کارتان با من است  ˓مشکلتان با من  است با خواهرم چه کار دارید؟
و مرد در آمده بود که:
 یک اشتباه در تاریخ برایمان بس بود:
زنده ماندن زینب در کربلا
بودنی که تاوانش را ما پس دادیم.
مسلمان از یک سوراخ دو بار گزیده نمی شود!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۲:۰۰
مهاجر
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. به دو به سمت خاکریز می رفتیم. از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید. در یک لحظه کلاه از سرم افتاد. علی داد زد: «کلاتو بردار!» خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خراش داد! برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم» ... گلوله توی پیشانی علی بود.

نوشته مهدی پورامین
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۲:۰۰
مهاجر
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۱ ، ۱۲:۰۰
مهاجر