کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان
اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر ....
پرستویی که مقصد را در کوچ میابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد ....
پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود وطن پرستو بهار است ...
اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند...
مهاجر مقصد را در پرواز می بیند...
پس دل نمی بندد...
به قول شهیدمطهری:
مرد آنست که بتوانداز آنچه به او چسبیده است جداشود وهجرت کند.
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲۹ مطلب با موضوع «ازدواج» ثبت شده است

خداوند متعال برای هر کاری اسبابی قرار داده است که برای به نتیجه رسیدن آن، باید از طریق اسباب آن عمل کرد.
راه پیدا کردن همسر مناسب، تحقیق و شناسایی دقیق است، البته در این راه باید از خداوند هم کمک خواست تا ما را در شناخت صحیح هدایت کند و تلاش¬های ما به نتیجه ی مطلوب برسد.
دعاهایی که در روایات و از زبان ائمه(ع) بیان شده است همگی باید به همراه تلاش و کوشش و تحقیق همه جانبه برای انتخاب همسر باشد.
یکی از دعاهایی که در این زمینه از ائمه(ع) نقل شده، دعایی است که از حضرت علی(ع) نقل شده است، ایشان فرمودند: «هر یک از شما که خواست ازدواج کند باید ابتدا دو رکعت نماز بخواند و در هر رکعت سوره ی فاتحةالکتاب و سوره ی یس را بخواند، وقتی که ازنماز فارغ شد بعد از حمد و ثنای پروردگار این گونه بگوید:
پروردگارا، همسری مهربان و بچه آور و شکرگزار و باغیرت به من عطا کن که اگر به او نیکی کردم شکرگزار باشد، و اگر به او بدی کردم مرا ببخشد، و اگر یاد خدا کردم مرا یاری کند، و اگر خدا را فراموش کردم مرا به یاد خدا بیندازد، و اگر از نزد او خارج شدم (اسرار و اموال و آبروی مرا) حفظ کند، و اگر بر او وارد شدم مرا خوشحال سازد، و اگر او را به کاری امر کردم مرا اطاعت کند، و اگر بر علیه او قسم خوردم (که او کاری را انجام دهد) او (آن کار را انجام داده) و مرا از آن قسم بریءالذمّه کند، و اگر بر او غضب کردم مرا راضی سازد. ای پروردگار صاحب جلال و اکرام، چنین همسری را به من ببخش! پس به درستی که من او را از تو خواسته¬ام و به من نمی رسد مگر آن چیزی که تو منت می گذاری و عطا می کنی.»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۱ ، ۰۸:۰۶
مهاجر

امروز یکی از دوستان سی چهل ساله‌ام را بعد از مدت‌ها دیدم. بعد از کمی صحبت گفت: اقدام نکردی؟ گفتم برا چی؟ گفت: معمولاً در این سنین برای چی اقدام می‌کنن؟

بالاخره دوزاری‌ام افتاد که منظورش ازدواج است!

گفتم: حالا تا ۳۵ سال وقت هست ;)

گفت: مرد حسابی! تا اون موقع که عقلت کامل می‌شه و دیگه ازدواج نمی‌کنی که!!! http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_acc%20(11).gif

اول فکر کردم شوخی می‌کند، اما کمی که توضیح داد، دیدم واقعاً جدی می‌گوید!

می‌گفت: خدا وکیلی! من اگر الان و در این سن می‌خواستم ازدواج کنم، بلا نسبت غلط می‌کردم!!

می‌گفت: ازدواج با هیچ عقل سالمی جور در نمی‌آید!!

گفتم: والا به قول شما، من همین الان هم هر چی فکر می‌کنم می‌بینم ازدواج کنم که چی بشه!؟ مگه بیکارم!؟

گفت: راست می‌گی! حواسم نبود که شما همین الان هم عقلتون کامله! :)

 

اما جدا از تمام این شوخی‌ها، به صحبت‌های رد و بدل شده بین ما دقت و فکر کنید! حقیقتاً یکی از نکات فراموش شده در مورد ازدواج در سنین بالا همین است! حقیقتاً ازدواج، عشق می‌خواهد. هر کجا هم که عقل وارد شود، عشق خارج می‌شود. انسان هم که هر چه بزرگ‌تر می‌شود، عاقل‌تر می‌شود و می‌توان گفت از عشقش کمتر می‌شود.

من افرادی را می‌شناسم که وقتی از سن ۳۰ سال گذشته‌اند، دیگر هیچ رغبتی برای ازدواج نداشته‌اند… یعنی انسان اگر تا ۳۰ سال دوام بیاورد، دیگر خیلی سخت است که عقل اجازه دهد که برود به سمت ازدواج!

نکته جالبی بود که باعث شد نظرم در مورد ازدواج تا حدودی عوض شود! به نظرم باید هر چه سریع‌تر تا فعلاً عقل کامل‌تر از این نشده ازدواج کنیم!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۱ ، ۰۸:۳۶
مهاجر

شهید حمید باکری

قبل از شرح داستان آشنایی حمید و همسرش بهتر می دانم مطلبی عرض کنم، داستان زندگی حمید برای افرادی که در زندگی کمی اختلاف نظر و عقیده دارند بسیار پندآموز است، به نظر بنده خیلی ها ازدواجشان همراه ریسک است؛ حمید که تازه از آلمان برگشته به کوچه ای که خانه شان را احاطه کرده وارد می شود و در کمال ناباوری عروس آینده زندگیش که در آن زمان هم محلیشان است را می بیند، فضا فضای قبل از انقلاب است، دختر ناگهان با صدای بلند از برگشتن حمید ابراز خوشحالی می کند؛ حمید هم که خیلی پسر نجیب و سر به زیری است متعجب از حرکت دختر به سمت خانه شان حرکت می کند.


چند ماه بعد حمید به عروس آینده اش زنگ می زند. آخر او دوست خواهرهایش است و از او درخواست می کند که به خانه آنها برود، عروس آینده حمید تازه متحول شده و در فضای جریانات انقلاب قرار گرفته، ولی بیشتر جو روشنفکری دارد. به خانه داماد آینده می رود و حمید هم بی مقدمه می رود سر اصل مطلب و از او خواستگاری می کند.


عروس هم که خیلی مسئله را جدی نگرفته زیر لب می خندد و اجازه خروج می گیرد، اما نمی داند که سرنوشت آنان را برای هم قرار داده، بعد از صحبت ها و گفت و گوها بالاخره رضایت می دهد.


حمید به خانه عروس رفته و در اتاقش عکس چه گوارا را کنار عکس شریعتی می بیند از او می پرسد، عکس شریعتی زده ای درست، برای چه چه گوارا را کنارش گذاشتی؟


عروس هم استدلال هایی می آورد که حمید زیاد پافشاری نمی کند، اما حرف جالبی می زند. او می گوید: اگر من هم بخواهم عکس تمامی افراد مورد علاقه ام را به دیوار بزنم که خانه می شود نمایشگاه.


بعد به او می گوید: هر کس که وارد اتاق تو می شود به استدلال های تو گوش نمی کند، بلکه وقتی عکس را می بیند قضاوت می کند، پس زمینه قضاوت غلط برای دیگران ایجاد نکن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۲:۰۰
مهاجر
وقتی شمار بسیاری از مردم دچار گناه یا مشکلی می­شوند، باید این نکته را در نظر گرفت که تنها راه مقابله و مبارزه با این مشکل، توصیه و نهی ­های مستقیم نیست، اگر چه راه نهی و توصیه­ ی مستقیم را هم نباید فراموش کرد و انکار نمود. ولی در کنار تبلیغ­های ساده و مستقیم، باید به پیچیدگی­های مخاطب هم نیم­ نگاهی انداخت و متناسب با علت گناه کردنش، با او صحبت کرد و هدایتش نمود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۱ ، ۱۲:۰۰
مهاجر

او را می شتاختم. از بسیجی های فعالی بود که قدم به قدم یک زن جوان جلو می آمد .

غافلگیر شدم . با ماشین جهاد برای جمع آوری کمک های مردمی برای جبهه ها، به آنجا رفته بودیم .سخت مشغول کار بودیم که آن دو نزدیک شدند. سرم را به علامت دوستی تکان دادم . احوال پرسی کردیم . لبخندش هنوز در خاطرم مانده، گفت : "همسرمه ،تازه ازدواج کرده ایم."

 بهشان تبریک گفتم .

دستش را به طرفم دراز کرد با تعجب نگاهش کردم گفتم شاید می خواهد دستم را بگیرد ،اما نه !...

چیزی در دستم گذاشت . انگشترش بود. همسرش نیز ...

مبهوت مانده بودم . با تردید گفتم : " نکنه حلقه نامزدی تان است ؟" با شوق و حال خاصی همصدا گفتند : بله ...

نگاه عمیق و آغشته به احساسشان لحظه ای به  هم وبعد هم  به حلقه ها گره خورد و ...

دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.

تمام دارایی باارزششان بود که...

راوی : شهید ماشاءالله شیخی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۰۰
مهاجر