کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان
اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر ....
پرستویی که مقصد را در کوچ میابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد ....
پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود وطن پرستو بهار است ...
اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند...
مهاجر مقصد را در پرواز می بیند...
پس دل نمی بندد...
به قول شهیدمطهری:
مرد آنست که بتوانداز آنچه به او چسبیده است جداشود وهجرت کند.
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
۰۲ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۰۲

مهدی کوچولو و سرهنگ عراقی

یک روز مقابل دوربین ده ها خبرگار خارجی که برای تهیه فیلم و عکس به اردوگاه آمده بودند، محمود ی چنان که پدری فرزندش را نواز کند، دست به سر منصور می‌کشید و خبرنگاران از این صحنه انسان دوستانه فیلم و عکس می‌گرفتند. آن ها نمی‌دانستند که محمودی در آن حال چه فحش‌های بی ادبانه‌ای نثار منصورمی‌کرد
به گمانم سال 62 بود. در ارودگاه عنبر و در شب عاشورا، «حسین... حسین» بچه‌ها بلند شد و سربازان عراقی را پشت پنجره کشاند. فردای آن روز، خبر به گوش محمودی رسانده شد. او که در مرخصی بود، فی الفور خودش را از بغداد به رمادی رساند. معلوم است به هم خوردن عیش و نوشش چه آتشی به جانش انداخته بود. عصر روز عاشورا بود که محمودی برافروخته و غضبناک وارد ارودگاه شد. کف بر دهان، مثل گرگ زوزه می‌کشید می‌گفت:
- پدر سوخته‌ها منتظر بودید امام زمان با اسب سفید برسد؟ کور خواندید محمودی با کابل سیاه آمد.
عده‌ زیادی از بچه‌ها را از آسایشگاه بیرون کشید. خودش و سربازانش یکی یکی آن ها را با ضربات کابل کوبیدند تا رسید به مهدی طحانیان، نوجوان 14 ساله اردستانی. محمودی مثل گنجشکی از زمین بلندش کرد و بر زمین کوفت. عقده‌اش نریخت. با هیکل غول آسا و پوتین‌های سنگینش روی سینه مهدی ایستاد و حسودانه در حالی که لب‌های خودش را می‌جوید، اثر مهر را بر پیشانی مهدی با پوتین لگد مال کرد. مهدی کوچولو زیر پوتین های محمودی صد و بیست کیلویی برای رهایی تقلا می‌کرد. او برای خلاصی از شر سرگرد، دستان کوچکش را زیر پوتین محمودی گرفت و در حالی که می‌خواست آن لاشه سنگین را از روی سینه خود دور کند، بلند گفت:
یا مهدی!
کسی ندانست در این کلام مهدی چه معجزه‌ای نهفته بود. عجب رعشه ای بر بدن محمودی افتاد! به سرعت از روی سینه مهدی پایین آمد و با دستپاچگی تمام مهدی را روی پا ایستاند و با ترسی عجیب که سراپایش را به لرزه انداخته بود، گرد و غبار از لباس و پیشانی مهدی گرفت و گفت:
مهدی ... مهدی جان ... مرا ببخش... چیزی نیست... برو آسایشگاه ... من دیگر با تو کاری ندارم.
مهدی لنگان لنگان به طرف آسایشگاه روانه شد. پشت سرش محمود ی سنگدل یکی از سربازانش را مامور کرد تا برای دلجویی از مهدی یک بسته شکلات و یک شیشه مربا برایش ببرد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۰۲
مهاجر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی