کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان
اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر ....
پرستویی که مقصد را در کوچ میابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد ....
پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود وطن پرستو بهار است ...
اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند...
مهاجر مقصد را در پرواز می بیند...
پس دل نمی بندد...
به قول شهیدمطهری:
مرد آنست که بتوانداز آنچه به او چسبیده است جداشود وهجرت کند.
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

هر که‌ دلارام‌ دید از دلش‌ آرام‌ رفت‌
چشم‌ ندارد خلاص‌ هر که‌ در این‌ دام‌ رفت

یاد تو می‌رفت‌ و ما عاشق‌ و بی‌دل‌ بدیم‌
پرده‌ برانداختی‌ کار به‌ اتمام‌ رفت

ماه‌ نتابد به‌ روز چیست‌ که‌ در خانه‌ تافت‌
سرو نروید به‌ بام‌ کیست‌ که‌ بر بام‌ رفت

مشعله‌ای‌ بر فروخت‌ پرتو خورشید عشق‌
خرمن‌ خاصان‌ بسوخت‌ خانه‌گه‌ عام‌ رفت

عارف‌ مجموع‌ را در پس‌ دیوار صبر
طاقت‌ صبرش‌ نبود ننگ‌ شد و نام‌ رفت

گر به‌ همه‌ عمر خویش‌ با تو برآرم‌ دمی‌
حاصل‌ عمر آن‌ دم‌ است‌ باقی‌ ایام‌ رفت

هر که‌ هوایی‌ نپخت‌ یا به‌ فراقی‌ نسوخت‌
آخر عمر از جهان‌ چو برود خام‌ رفت

ما قدم‌ از سر کنیم‌ در طلب‌ دوستان‌
راه‌ به‌ جایی‌ نبرد هر که‌ به‌ اقدام‌ رفت

همت‌ سعدی‌ به‌ عشق‌ میل‌ نکردی‌ ولی‌
می‌ چو فرو شد به‌ کام‌ عقل‌ به‌ ناکام‌ رفت‌

سعدی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۴۸
مهاجر


برگزیده‌ای از بیانات رهبر معظم انقلاب به مناسبت روز ملی ازدواج جوانان

خداوند از زن و مرد تنها خوشش نمی‌آید
خدای متعال از زن و مرد تنها خوشش نمی‌آید، مخصوصا آن‌هایی که جوانند و بار اولشان است. مخصوص جوان‌ها هم نیست. خدای متعال از زندگی مشترک و مزدوج خوشش می‌آید. آدم تنها، مرد تنها و زن تنها که همـه عمر را به تنهایی می‌گذراند، از دید اسلامی چیز مطلوبی نیست . مثل یک موجود بیگانه است در مجموعه پیکره انسانی. اسلام این طور خواسته که خانواده، سلول حقیقی مجموعه پیکره جامعه باشد نه فرد تنها.
خطبه عقد 75/10/05
بقیه در ادامه مطلب
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۱۴
مهاجر


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او کــه هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غــــزل و عاطفــــه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبـی ِ دلبندش را

مثــــل آن خــواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غــــم فــــــرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

بـــه تــــو اصرار نکرده است فـــرآیندش را

قلب ِ من موقع اهدا به تـــو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقـــان بــه تو این بندش را :

«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گــم کرد خداوندش را »

                                                   کاظم بهمنی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۰۸
مهاجر

یک روز مقابل دوربین ده ها خبرگار خارجی که برای تهیه فیلم و عکس به اردوگاه آمده بودند، محمود ی چنان که پدری فرزندش را نواز کند، دست به سر منصور می‌کشید و خبرنگاران از این صحنه انسان دوستانه فیلم و عکس می‌گرفتند. آن ها نمی‌دانستند که محمودی در آن حال چه فحش‌های بی ادبانه‌ای نثار منصورمی‌کرد
به گمانم سال 62 بود. در ارودگاه عنبر و در شب عاشورا، «حسین... حسین» بچه‌ها بلند شد و سربازان عراقی را پشت پنجره کشاند. فردای آن روز، خبر به گوش محمودی رسانده شد. او که در مرخصی بود، فی الفور خودش را از بغداد به رمادی رساند. معلوم است به هم خوردن عیش و نوشش چه آتشی به جانش انداخته بود. عصر روز عاشورا بود که محمودی برافروخته و غضبناک وارد ارودگاه شد. کف بر دهان، مثل گرگ زوزه می‌کشید می‌گفت:
- پدر سوخته‌ها منتظر بودید امام زمان با اسب سفید برسد؟ کور خواندید محمودی با کابل سیاه آمد.
عده‌ زیادی از بچه‌ها را از آسایشگاه بیرون کشید. خودش و سربازانش یکی یکی آن ها را با ضربات کابل کوبیدند تا رسید به مهدی طحانیان، نوجوان 14 ساله اردستانی. محمودی مثل گنجشکی از زمین بلندش کرد و بر زمین کوفت. عقده‌اش نریخت. با هیکل غول آسا و پوتین‌های سنگینش روی سینه مهدی ایستاد و حسودانه در حالی که لب‌های خودش را می‌جوید، اثر مهر را بر پیشانی مهدی با پوتین لگد مال کرد. مهدی کوچولو زیر پوتین های محمودی صد و بیست کیلویی برای رهایی تقلا می‌کرد. او برای خلاصی از شر سرگرد، دستان کوچکش را زیر پوتین محمودی گرفت و در حالی که می‌خواست آن لاشه سنگین را از روی سینه خود دور کند، بلند گفت:
یا مهدی!
کسی ندانست در این کلام مهدی چه معجزه‌ای نهفته بود. عجب رعشه ای بر بدن محمودی افتاد! به سرعت از روی سینه مهدی پایین آمد و با دستپاچگی تمام مهدی را روی پا ایستاند و با ترسی عجیب که سراپایش را به لرزه انداخته بود، گرد و غبار از لباس و پیشانی مهدی گرفت و گفت:
مهدی ... مهدی جان ... مرا ببخش... چیزی نیست... برو آسایشگاه ... من دیگر با تو کاری ندارم.
مهدی لنگان لنگان به طرف آسایشگاه روانه شد. پشت سرش محمود ی سنگدل یکی از سربازانش را مامور کرد تا برای دلجویی از مهدی یک بسته شکلات و یک شیشه مربا برایش ببرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۰۲
مهاجر
مادر شهیدی که اشک شهید آوینی را درآورد

اگر غذا حلال و طیب باشد،‌ باید آن را با اشتها و ولع خورد. این حرف جدیدی نیست و جاذبه‌ی این غذاها آن‌قدر برای یک گرسنه زیاد است که نیازی به این حرف‌ها نیست. اما کتاب خوب را هم باید خواند،‌بلکه خورد؛ آن‌هم با ولع. از این‌ها گذشته، فیلم خوب را هم باید با ولع دید و در وقت دیدن کار دیگری نکرد.

آن‌هایی که اهل انصافند قبول دارند که

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۴۵
مهاجر