کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان
اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر ....
پرستویی که مقصد را در کوچ میابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد ....
پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود وطن پرستو بهار است ...
اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند...
مهاجر مقصد را در پرواز می بیند...
پس دل نمی بندد...
به قول شهیدمطهری:
مرد آنست که بتوانداز آنچه به او چسبیده است جداشود وهجرت کند.
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

فکرم همه‌جا هست، ولی پیشِ خدا نیست            سجادۀ زَردوز که محرابِ دعا نیست

گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟                   اندیشه سَیّالِ من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!

از شدّتِ اِخلاصِ من عالَم شده حیران                  تعریف نباشد، ابداً قصدِ ریا نیست!

از کمّیتِ کار که هر روز سه وعده                        از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست

یک‌ ذرّه فقط کُندتر از سرعتِ نور است                  هر رکعتِ من حائزِ عنوان جهانی‌ست!

این سجدۀ سهو است؟ و یا رکعتِ آخر؟               چندی‌ست که این حافظه در خدمتِ ما نیست

ای دلبرِ من! تا غمِ وام است و تورُّم                     محراب به یاد خمِ ابروی شما نیست

بی‌دغدغه یک سجدۀ راحت نتوان کرد                 تا فکر من از قسطِ عقب‌مانده جدا نیست

هر سکّه که دادند دوتا سکّه گرفتند                   گفتند که این بهرۀ بانکی‌ست، رِبا نیست!

از بس‌ که پیِ نیم‌ وَجَب نانِ حلالیم                     در سجدۀ ما رونق اگر هست، صفا نیست

بَه بَه، چه نمازی‌ست! همین است که گویند         راهِ شُعَرا دور زِ راهِ عُرَفا نیست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۱ ، ۰۹:۳۵
مهاجر

گاهی چند بیت شعر، جای ساعت‌ها سخنرانی و بحث و تبادل نظر و نقد را پر می‌کند.

حرف‌ها دارد بعضی شعرها.

حرف‌هایی که هیچ‌وقت کهنه نمی‌شود و گاهی با حوادث روزمره دور و برمان هم‌خوانی عجیبی پیدا می‌کند.

 

شعری از اشعار "محمد کاظم کاظمی" از آن دسته شعرهایی است که دلم را بدجوری با خود همراه می‌کند. چرایش بماند برای خودم.
شما هم بخوانید و لذتش را ببرید.

 

مریز آبروی سرازیر ما را
به ما بازده نان و انجیر ما را

 

خدایا اگر دستبند تجمّل
نمی‌بست دست کمانگیر ما را

 

کسی تا قیامت نمی‌کرد پیدا
از آن گوشه کهکشان تیر ما را

 

ولی خسته بودیم و یاران همدل
به نانی گرفتند شمشیر ما را

 

ولی خسته بودیم و می‌برد توفان
تمام شکوه اساطیر ما را

 

طلا را که مس کرد، دیگر ندانم
چه خاصیتی بود اکسیر ما را


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۰۰
مهاجر

با اشک‌هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه‌ها را مرور کرد

 

ذهنش ز روضه‌های مجسّم عبور کرد
شاعر بساط سینه‌زدن را که جور کرد

 

احساس کرد از همه عالم جدا شده ست
در بیت‌هاش مجلس ماتم به پا شده ست

 ....>>

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۰۰
مهاجر

همواره در برابر لیلی جنون کم است
شیرین اگر تویی به خدا بیستون کم است

 

تنها دلیل کثرت شاعر تویی، ولی
هر قدر شعر گفته شده تا کنون، کم است

 

من آمدم که یک شبه شاعر شوم تو را
اما برای وصف تو، عمر قرون کم است

 

من آه می‌کشم که چه می‌خواهی از دلم
باور مکن کشیدن آه از درون کم است

 

کاری کن ای عزیز، زلیخا شود دلم
یوسف اگر تویی، جگر غرق خون کم است

 

شعر: سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۰۰
مهاجر