کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش...

کــــــاروان
اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر ....
پرستویی که مقصد را در کوچ میابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد ....
پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود وطن پرستو بهار است ...
اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند...
مهاجر مقصد را در پرواز می بیند...
پس دل نمی بندد...
به قول شهیدمطهری:
مرد آنست که بتوانداز آنچه به او چسبیده است جداشود وهجرت کند.
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

عشق از من و نگاه تو تشکیل می‌شود
گاهی تمام من به تو تبدیل می‌شود

وقتی به داستان نگاه تو می‌رسم
یکباره شعر وارد تمثیل می‌شود

ای عابر بزرگ که با گامهای تو …
از انتظار پنجره تجلیل می‌شود

تا کی سکوت و خلوت این کوچه‌های سرد
بر چشم های پنجره تحمیل می‌شود؟

آیا دوباره مثل همان سالهای پیش
امسال هم بدون تو تحویل می‌شود؟

بی شک شبی به پاس غزلهای چشم تو
بازار وزن و قافیه تعطیل می‌شود

«آن روز هفت سین اهورایی بهار
موعود! با سلام تو تکمیل می‌شود»

(زهرا بیدکی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۲ ، ۰۶:۵۷
مهاجر

آنقدر درس خواندم و خواندم حتی بیشتر از تکلیف دانشگاهی ، تا در نگاه تو از هیچکسی کم و عقب نباشم اما این روزها از همه عقب افتاده ترم؛حتی از خودم...فکر می کنم حتی مشروط شدم...

چنان غرق در دریای متغیر های عمومی بودم که فراموشم میشد که یک  ثابت همیشه در کنارم است که با هیچ دستوری نمی توانم تغییرش دهم...

من در میان پیمایش و ادغام  ساختمان داده ها چنان سرگردان شده بودم که وقت کافی برای فکر کردن به دلایل سرریزی بافر و پر شده  صف انتظار پردازش را نداشتم...

طبق فرمول های دینامیک میدانم که اگر دو  گوی با جرم های فلان  و فلان  و با سرعت های فلان و  فلان به هم برخورد کنند با چه سرعتی از هم دور میشوند اما هرگز نفهمیدم کدامین ضربه مرا اینچنین از تو دور کرد...

چنان سرگرم  ناحیه گذرگاه  اطلاعات  شدم که مرا از آرام ترین و ایمن ترین راه دنیا که صراط مستقیم است جدا کرد...

تحلیل الگوریتم و محاسبه پیچیدگی زمانی آن،  مرا از ساده گی  که  مرا به دنیای پیرامونم خوش بین میکرد  غافل کرد...

به اشک های جاری روی گونه هایم که چون بارهای الکتریکی و سیگنالها و وقفه هابود مینگریستم که برای پی بردن به تغییرات پیش آمده باید آن را دوباره کامپایل می کرم ولی اکنون که می خواهم از خودم خروجی بگیرم خطاهایی را می بینم که با هیچ منطق برنامه نویسی قابل حل نیست برای همین  احساس بی منطق بودن می کنم...

احساس می کنم باید مثل زبانهای برنامه نویسی سطح بالا کمی ساخت یافته تر باشم،  یا باید زبان جدیدی را یاد بگیرم و کدها را با آن زبان بنویسم تا شاید خروجی مناسب داد یعنی مهاجرت از زبانی به زبانی دیگر البته راه ساده تری هم هست که خیلی ها به من پیشنهاد می کنند آن به جای یادگیری زبان جدید استفاده از برنامخ نویسی همروند و همراه با همراهی یک مهندس زندگی دیگر که یک طرف برنامه را که من نمی بینم ولی او می بیند است ولی برای این مورد یعنی به جای نوشتن تنهای کدهای زندگی مهندسی دیگر  را یافتن و ....کاری بس دشوار است...


 پی نوشت:

مخاطبی ندارد...صرفا برای دلم بود ...جهت تمرین اینجور نوشتن بود...میدونم گند زدم اما برای بار اول خوب بود...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۰۵
مهاجر

وفا نکردی و کردم .. خطا ندیدی ودیدم

شکستی و نشکستم.. بریدی و نبریدی

 داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده......

من این داستان رو از زبان یکی از اساتید شنیدم وبه دلیل زیبا بودن  غم انگیزو جالب بودن این جا برای شما باز گو می کنم.  

این شعر تنصیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یه بار خوندیم.
اما شاید داستان این شعرو تعداد انگشت شماری بدونند که در ادامه مطلب اومده:

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۱۰
مهاجر

هر که‌ دلارام‌ دید از دلش‌ آرام‌ رفت‌
چشم‌ ندارد خلاص‌ هر که‌ در این‌ دام‌ رفت

یاد تو می‌رفت‌ و ما عاشق‌ و بی‌دل‌ بدیم‌
پرده‌ برانداختی‌ کار به‌ اتمام‌ رفت

ماه‌ نتابد به‌ روز چیست‌ که‌ در خانه‌ تافت‌
سرو نروید به‌ بام‌ کیست‌ که‌ بر بام‌ رفت

مشعله‌ای‌ بر فروخت‌ پرتو خورشید عشق‌
خرمن‌ خاصان‌ بسوخت‌ خانه‌گه‌ عام‌ رفت

عارف‌ مجموع‌ را در پس‌ دیوار صبر
طاقت‌ صبرش‌ نبود ننگ‌ شد و نام‌ رفت

گر به‌ همه‌ عمر خویش‌ با تو برآرم‌ دمی‌
حاصل‌ عمر آن‌ دم‌ است‌ باقی‌ ایام‌ رفت

هر که‌ هوایی‌ نپخت‌ یا به‌ فراقی‌ نسوخت‌
آخر عمر از جهان‌ چو برود خام‌ رفت

ما قدم‌ از سر کنیم‌ در طلب‌ دوستان‌
راه‌ به‌ جایی‌ نبرد هر که‌ به‌ اقدام‌ رفت

همت‌ سعدی‌ به‌ عشق‌ میل‌ نکردی‌ ولی‌
می‌ چو فرو شد به‌ کام‌ عقل‌ به‌ ناکام‌ رفت‌

سعدی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۴۸
مهاجر


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او کــه هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غــــزل و عاطفــــه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبـی ِ دلبندش را

مثــــل آن خــواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غــــم فــــــرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

بـــه تــــو اصرار نکرده است فـــرآیندش را

قلب ِ من موقع اهدا به تـــو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقـــان بــه تو این بندش را :

«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گــم کرد خداوندش را »

                                                   کاظم بهمنی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۰۸
مهاجر

 عاشقم، عاشق و جز وصل تو درمانش نیست     
      کــــــیست کایـــن آتش افــروخته در جانش نیست؟

جـــــز تو در محفل دلسوختگان، ذکــرى نیست      
    ایـــــــن حدیثـــى‏است که آغازش و پایانش نیست

راز دل را نتــــــــوان پیش کسى بـــــــاز نمــود      
     جــــــز بــرِ دوست، که خود حاضر و پنهانش نیست

بـــــا کــــــــــه گویم که بجز دوست نبیند هرگز      
     آنکــــــه اندیشــــــه و دیــــــدار به فرمانش نیست

گــــــــوشه چشــــم‏گشـا، بر منِ مسکین بنگر      
   نـــــاز کن نـــــــــــاز، که این بادیه سامانش نیست

ســــر خُمـــــ بـــــاز کن و ساغـــــر لبـــریزم ده       
    که بجـــــــز تــــــــــــو، سر پیمانه و پیمانش نیست

نتــــــوان بست زبـــــــانش ز پــــــــریشان‏گویى       
     آنکـــــــــــــــه در سینه بجز قلب پریشانش نیست

پــــــاره کــــــــن دفتر و بشکن قلم و دم دربند          
    کـــه کسى نیست که سرگشته و حیرانش نیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۱۴
مهاجر

ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی

چه شرابی به تو دادن که مدهوش شدی

 

تو که آتشکدهء عشق و محبت بودی

چه بلا رفت که خاکستر و خاموش شدی

 

به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را

که خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی

 

تو به صد نغمه٬زبان بودی و دلها همه گوش

چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی

 

خلق را گرچه وفا نیست ولیکن گل من

نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۲۵
مهاجر

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را//او کــه هرگز نتوان یافت همانندش را

 

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد//غــــزل و عاطفـه و روح هنرمندش را

 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند//هر که تبلیغ کند خوبـی ِ دلبندش را

 

مثــــل آن خــواب بعید است ببیند دیگر//هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

 

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد//مادرم تاب ندارد غــــم فــــــرزندش را

 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو//بـــه تــــو اصرار نکرده است فـــرآیندش را

 

قلب ِ من موقع اهدا به تـــو ایراد نداشت//مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

 

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید//بفرستند رفیقـــان بــه تو این بندش را :

 

«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر//لای موهای تو گــم کرد خداوندش را »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۲۴
مهاجر